.

ساخت وبلاگ
منصفانه نیست که زندگی خیلی چیزارو تا لحظه آخری که باهاش رودر رو نشدی بهت ثابت نمیکنه! حالا میتونم قدر خیلی از آدمارو بهتر بدونم! این‌چند روز تا حدودی فهمیدم که تا کجا میشه روی کدوم یکی از آدمای زندگیم حساب باز کنم، میدونم توقع داشتن از دیگران همون قدر احمقانه س که فکر کنی کاری از خودت بر نمیاد... اینکه هرکسی توی هر شرایطی میتونه یه من متفاوت داشته باشه! اینکه اگه کسی واقعا دوستت داشته باشه چقدر میتونه با ترسهاش رو در رو شه و برای آرامشت کاری رو انجام بده که فکرشم نمیکردی! اینکه توی بدترین ورژنت که حتی خودت خودتو نمیتونی تحمل کنی، یه نفر دیگه میتونه چند روز پا به پات بمونه و دووم بیاره تا ته دلت خالی نشه!اینکه ممکنه یه شب با نگاه کردن به خودت واقعا احساس پریشونی و بیزاری داشته باشی و از خودت خسته ترین باشی، اما یکی بدون اینکه حرفی بزنی یا خواسته باشی ساعت ۴ صب حتی برای یک ساعت یه راه طولانیو طی کنه تا مطمئن شه روبراهی! یاد میگیری توی اوج درد و بغض هم میشه خندید و رقصید! بدون هیچ ترسی از چند لحظه بعد، فقط اگه ته دلت گرم باشه!یاد میگیری هیچ دردی، هیچ آدمی، هیچ زخمی، هیچ دلگرمی ای، هیچ چیزی همیشگی نیست!پ.ن: پس بخند حتی توی درد... توی خلسه معلق سفید... به خواب توی گهواره زلزله... به این زندگی که هیچ چیزش قابلیت دلبستگی نداره... به صدای آژیر... به نور زیاد توی چشم... به کبودی پشت دست... به ضرب آهنگ بلند توی سر... به سردی عجیب یک بدن! به رفتن و ادامه دادن و نرسیدن.‌.. به همه سوال های گران بی جواب... به عکس روی تخت و کلاستروفوبیا... به لکه های خون روی ساعد و مچ و پشت دست... به چرخش تمام رنگها توی سر... به خواب بعد ....ادامه مطلب
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 3 تاريخ : يکشنبه 23 ارديبهشت 1403 ساعت: 19:01

همه چیز از سحر لعنتی 10 اردیبهشت شرو شد. ازون سردرد شدیدی که باعث شد از خواب بپرم. هیچ کس جز خودم نمیدونه این هشت روز چی بهم گذشت... شاید یه جاهاییشو خودمم درست ندونم. هنوزم حال خوبی ندارم. اما حداقل خوشحالک که امشب با اصرار زیادم تونستم برگردم خونه و اونجا نمونم. شاید یه نشونه بود که نظرمو راجع به خیلی از تصمیمام تغییر بدم. اونی که اونجا بود مریم 32 ساله نبود! یه پیرزن ۸۰ ساله تنهای تنها بود...پن.: داخوشیم به آدمایی که فکر میکنیم قراره همیشه باشن اما در نهایت توی بدترین شرایط میفهمیم که ما هیچ کسی رو جز خودمون نداریم! هیچ کس...نباید بیشتر ازین بنویسم ولی یادم بمونه یه روز این عمیق ترین غم رو، این حجم تهی که قسمتی ازم شده رو با کلمات پر کنم. پ‌ن: #تراژدی_یک_تولد! #۱۷غم_انگیز #لوبل #هیچ! ....ادامه مطلب
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 3 تاريخ : يکشنبه 23 ارديبهشت 1403 ساعت: 19:01

چند دقیقه پیش نخود تماس گرفت و خبر خواهر شدنشو بهم داد. توی حالت عادی باید ذوق میکردم و جیغ و خوشحالی و تبریک اما حقیقتا به زحمت تونستم کمی تظاهر کنم به چیزی که نبود. با وجودی که هنوزم اعتقاد دارم اضافه کردن موجود معصوم و بی اختیاری به این جبر تاریخ و جغرافیا ظلم بزرگی محساب میشه اما میتونستم توی دلم این حسو با تسلی اینکه میم-میم شاید بهترین مامان و بابای برای اون کوچولو باشن آروم کنم و بدون انتقال حس بدی که داشتم، بهشون تبریک بگم.پ.ن: سفر ۲۱ فروردین به تهران، دیدن ب.ص و ع.خ توی باغ هنر، تئاتر آن برد و دیدن ح.ح توی تئاتر شهر ، پنجره هتل، خیابون گردیای تجریش و خونه نیما و جلال، همخوانی با نوازنده های جلوی باغ فردوس توی هوای بارونی، صبحونه ها و املت توی کافه ها، سعدآباد بزرگ و موزه هنرهای زیبای دوست داشتنیش، بارون خیلی شدید توی ولیعصر، خونه ترسناک همسایه سیمین اینا، موزه موسیقی و خیابون استانبول و نم بارون و موی فرفری، شمعدونیای عتیقه و بشقابای گل گلی قشنگم، آسمون خیلی صاف روی پل طبیعت، دمنوش سیب و به و دارچین توی باب همایون، عکس هوایی درست وسط میدون آزادی، کوپه دونفره و فیلم دیدن با سه پایه گوشی، بیرون رفتن خانوادگی روز جمعه و ۲۱ بازی کردن، کنسرت تا آخرشب، دوتار و کمانچه و پرکاشن، خونه باغ و تولدش، کیک قهوه و شکلات کن شیرینی، کاغذ کادو فیروزه ای ساده، هدیه! خندیدن! آهنگ خوب شنیدن! پیاده روی! حس میکنم دیگه چیزی قرار نیست منو سر ذوق بیاره... حس میکنم دارم ته می کشم!پ.ن۲: چرا باید با دیدن کامنت یه غریبه بغض کنم؟!پ.ن۳: صدای آهنگو بیشتر میکنم: همون شهری که قد خود من بود، ازین دنیا ولی .... ....ادامه مطلب
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 5 تاريخ : چهارشنبه 12 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:13

بهش گفتم: روزی که مردم، نمیخوام منو دفن کنین! با اینکه میدونم این وصیت خواسته عجیبیه و امکانش ضعیفه ولی واقعا با تمام وجودم میخوام بعد از مرگم، جسدمو بسوزونین! میگه این خیلی وحشتناکه!؟ نمیشه!میگم وحشتناک تر از خوابیدن توی یه جای تاریک و سیاه و کوچیکه؟! تو که میدونی چقدر از بچگی از بودن'>بودن توی همچین جاهایی میترسیدم. وحشتناک تر از تصور متلاشی شدن بدن بعد از چند روز؟! وحشتناک تر از همنشین مار و عقرب و کرم و عنکبوت شدنه؟! اصلا بدتر از همه، وحشتناک تر از تصور زنده شدن توی همچین جاییه؟!همینطور که زل زده به گلای فرش میگه خدا اون روزو نیا....میگم تهش چی؟ ینی قرار نیس بمیرم؟! اگه نمیرم که همه چی بی معنی تر میشه! میدونی؟! حس میکنم هیچ چیزی مث خاکستر سبک نیست... هر ذره بدنتو باد با خودش میبره به گوشه... بدون اینکه امید برگشتنی باشه، بدون اینکه قبری باشه که بشینن بالای سرت و گریه کنن، بدون اینکه ترس برگشتنی باشه... میدونی من از مرگ نمیترسم! تنها چیزی که منو میترسونه اینه که رفتنم رنج کسی باشه!... میترسم بعد مرگ هم آرومم نذاره... ....ادامه مطلب
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 7 تاريخ : سه شنبه 21 فروردين 1403 ساعت: 0:54

عشق معصومیت میاره یا رهایی؟!امشب با بچه ها دور هم جمع شده بودیم، میم.خ از روابط عاشقانه جدیدش و حسایی که تجربه میکنه صحبت میکرد. از لذت رهایی و شوق همآغوشی و امید و بوسه... حرفهاش برای من خیلی غریب بود. عشقی که من سالهای دور تجربه کرده بودم شبیه برداشت هیچ کدوم از آدمهای اونجا نبود... عاشق شدن بدون هیچ آغوش و بوسه و یا حتی تماسی! رهایی بود یا اسارت؟! ترس آلوده شدن عشق به هوس یا لذت رها شدن در عشق؟ کدوم با ارزش تره؟! تصور اینکه از چه لذت هایی محروم بودم یا احتیاط توی رابطه؟! کی میتونه بگه کدومش درست تره؟! کدومش اشتباهه؟!و نهایتا اینکه سالها بعد جای زخمهای مانده درد بیشتری داره یا حسرت آغوش های جدامانده؟! ....ادامه مطلب
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 7 تاريخ : سه شنبه 21 فروردين 1403 ساعت: 0:54

امشب وسط یه مهمونی کسل کننده دیدم دوتا فندقا خسته شدن و نشستن یه گوشه. میگم چی شده؟ میگن خسته شدیم. گفتم پاشین بریم بیرون. هردوشون از ذوق جیغ کشیدن... با خنده هاشون حال منم عوض شد وقتی توی خیابون هرکدومشون یه دستمو گرفته بودن، یا ذوقشون توی اسباب بازی فروشی وقتی دنبال یه چیزی میگشتن که دوسش داشته باشن تا براشون عیدی بگیرم. چقدر این لحظه ها برام با ارزش و شیرینه...پ.ن: هرچقدر بیشتر بهش فکر میکنم تصور بچه داشتن برام بعیدتر و بیرحمانه تر میشه. دیگه مساله فقط حوصله و ذوق نیست یا اینکه تولد یه موجود کوچیک و بیگناه توی این جبر تاریخ و جغرافیایی یه خودخواهی محض باشه... علاوه بر همه اینا، جدیدا فکر میکنم هرگز والد خوبی برای یه بچه نخواهم بود! انگار استاندارد های پرفکشنیسمم جلوی لمس این تجربه رو هم خواهد گرفت.پ.ن۲: از کودکی که متولد نمیشه فقط نامش رو همیشه به یاد دارم. نمیدونم، شاید یه روز یه بچه رو به سرپرستی بگیرم، البته اگه اون روز اونقدر پیر نبودم که بتونم از پسش بربیام. ....ادامه مطلب
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 8 تاريخ : سه شنبه 21 فروردين 1403 ساعت: 0:54

بی تفاوتی درد بزرگیست! برای آدمی که دنیا را بدون خودش به تصویر کشیده... ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 28 اسفند 1402 ساعت: 15:30

مثلا درست ده سال پیش، همونجا توی امامزاده ۱۵۰۰ کیلومتر دورتر از شهر خودت، نیت کنی اگه یه روز با فلانی بیای اینجا فلان قدر نذر امامزاده میکنی...حالا بعد ده سال، خودتو میبینی که همونجا واستادی! با همون آدم! ! ! اتفاقا توی کیفت درست به همون اندازه پول نقد هست...! یه نگاه به خودت میندازی یه نگاه به آدمای اطرافت و ناخوداگاه یه لبخند مضحک روی لبت میشینه. برمیگردی توی ماشینو کیفتو‌ آهسته از کنار دخترش که روی صندلی خوابه برمیداری... ....ادامه مطلب
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 28 اسفند 1402 ساعت: 15:30

بارها و بارها بی وزنی و پروازو توی خوابام تجربه کرده بودم. اما این بار فرق داشت. شبیه شناکردن توی دریا یا شبیه پرواز پرنده ها نبود، شبیه یه پر سبک بودم، سبک تر از همه آدمهایی که اونجا بودن، اینو خوب حس میکردم. دستامو نمیدیدم، اما حسشون میکردم که دارم حرکتشون میدم، شبیه یه رقص نرم. خیلی آهسته و با کم ترین تلاش بالاتر میرفتم و جمعیت آدمارو که دور یه چیزی جمع شده بودن تماشا میکردم. میم.ر هم بین اونا بود و تنها کسی بود که پرواز منو دید. بلند ازم پرسید: چجوری تونستی؟ منم میخوام بیام... میخوام پرواز کنم؟ چجوری بیام؟ فقط لبخند زدم و گفتم خیلی سخت نیست... قبل ازینکه بتونم حرف دیگه ای بزنم ازش خیلی دور شده بودم... خیلی! یه نقطه کوچیک بود وسط اون جمعیت که گمش کرده بودم. قبل ازینکه بتونم همه چراغای شهرو ببینم احساس سنگینی کردم. مث یه بادبادک که به آخر نخش رسیده باشه. نه میخواستم برگردم پایین نه میتونستم بالاتر برم. یه جایی وسط زمین و آسمون معلق! هوا گرگ و میش بود. تمام وجودم شده بود تقلا برای رهایی. انگار با دستام میخواستم خودمو از یه چاه بیرون بکشم، مثل وقتی لباسات از خیسی آب سنگینه و نمیتونی از لبه استخر خودتو بالا بکشی، با دستام هوا رو یه مثل یه توده سنگی و محکم شده بود به پایین هول میدادم تا ازش بالاتر برم. نمیخواستم چیزی مانع اون احساس سبکی و بی وزنی بشه. انگار تمام آدمایی که اون پایین واستاده بودن اون سر طنابو میکشیدن و من تنها! این طرف تقلا میکردم. اون لحظه برای اولین بار ترسیدم از ارتفاع و به سقوط فکر کردم! و عجیب!!! احساس درموندگی سراغم اومده بود. اما تسلیم نشدم... باید میرفتم. نباید هیچ چیز جلوی اون حال خوبو میگرفت!!! هیچ چیز نمیتونست منو برگردونه...هیچ چیز...جز بیداری!...پ.ن: ....ادامه مطلب
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 18 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 4:00

غمگینم

مث کسی که بعد از سالها

دیگری برایش از قول عزیز از دست رفته ای روایت کند که تورا بیش از هرکس و هر چیزی دوست میدارد!!!

...

امشب/ برف/ بارانی های سبز/ منفی۶/ بازار/ بازهم برف/ کاپتان بلک/ ماهی/ شکلات

....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 4:00