رفتن، همیشه رفتن!

ساخت وبلاگ

بارها و بارها بی وزنی و پروازو توی خوابام تجربه کرده بودم. اما این بار فرق داشت. شبیه شناکردن توی دریا یا شبیه پرواز پرنده ها نبود، شبیه یه پر سبک بودم، سبک تر از همه آدمهایی که اونجا بودن، اینو خوب حس میکردم. دستامو نمیدیدم، اما حسشون میکردم که دارم حرکتشون میدم، شبیه یه رقص نرم. خیلی آهسته و با کم ترین تلاش بالاتر میرفتم و جمعیت آدمارو که دور یه چیزی جمع شده بودن تماشا میکردم. میم.ر هم بین اونا بود و تنها کسی بود که پرواز منو دید. بلند ازم پرسید: چجوری تونستی؟ منم میخوام بیام... میخوام پرواز کنم؟ چجوری بیام؟ فقط لبخند زدم و گفتم خیلی سخت نیست... قبل ازینکه بتونم حرف دیگه ای بزنم ازش خیلی دور شده بودم... خیلی! یه نقطه کوچیک بود وسط اون جمعیت که گمش کرده بودم. قبل ازینکه بتونم همه چراغای شهرو ببینم احساس سنگینی کردم. مث یه بادبادک که به آخر نخش رسیده باشه. نه میخواستم برگردم پایین نه میتونستم بالاتر برم. یه جایی وسط زمین و آسمون معلق! هوا گرگ و میش بود. تمام وجودم شده بود تقلا برای رهایی. انگار با دستام میخواستم خودمو از یه چاه بیرون بکشم، مثل وقتی لباسات از خیسی آب سنگینه و نمیتونی از لبه استخر خودتو بالا بکشی، با دستام هوا رو یه مثل یه توده سنگی و محکم شده بود به پایین هول میدادم تا ازش بالاتر برم. نمیخواستم چیزی مانع اون احساس سبکی و بی وزنی بشه. انگار تمام آدمایی که اون پایین واستاده بودن اون سر طنابو میکشیدن و من تنها! این طرف تقلا میکردم. اون لحظه برای اولین بار ترسیدم از ارتفاع و به سقوط فکر کردم! و عجیب!!! احساس درموندگی سراغم اومده بود. اما تسلیم نشدم... باید میرفتم. نباید هیچ چیز جلوی اون حال خوبو میگرفت!!! هیچ چیز نمیتونست منو برگردونه...

هیچ چیز...

جز بیداری!

...

پ.ن: بارها پ.ن زیر این پسگت گذاشتم راجع به یه موضوع اما اینترنت قطع میشد و نتونستم ثبتش کنم! این بار منصرف شدم.

پ.ن۲: تا بحال پیش اومده جایی رو توی خواب دیده باشی و توی بیداری دوباره اونو با تموم جزئیاتش ببینی و بگی دقیقا اینجا همونجاست که فلان چیزو خواب دیده بودم؟!

پ.ن۳: اتاقک آجری - بیابون - لکه قرمز - پنجره فلزی - خون - پنج!

....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 4:00