می خندد همراه تو اشک آخر من!

ساخت وبلاگ

امشب وسط یه مهمونی کسل کننده دیدم دوتا فندقا خسته شدن و نشستن یه گوشه. میگم چی شده؟ میگن خسته شدیم. گفتم پاشین بریم بیرون. هردوشون از ذوق جیغ کشیدن... با خنده هاشون حال منم عوض شد وقتی توی خیابون هرکدومشون یه دستمو گرفته بودن، یا ذوقشون توی اسباب بازی فروشی وقتی دنبال یه چیزی میگشتن که دوسش داشته باشن تا براشون عیدی بگیرم. چقدر این لحظه ها برام با ارزش و شیرینه...

پ.ن: هرچقدر بیشتر بهش فکر میکنم تصور بچه داشتن برام بعیدتر و بیرحمانه تر میشه. دیگه مساله فقط حوصله و ذوق نیست یا اینکه تولد یه موجود کوچیک و بیگناه توی این جبر تاریخ و جغرافیایی یه خودخواهی محض باشه... علاوه بر همه اینا، جدیدا فکر میکنم هرگز والد خوبی برای یه بچه نخواهم بود! انگار استاندارد های پرفکشنیسمم جلوی لمس این تجربه رو هم خواهد گرفت.

پ.ن۲: از کودکی که متولد نمیشه فقط نامش رو همیشه به یاد دارم. نمیدونم، شاید یه روز یه بچه رو به سرپرستی بگیرم، البته اگه اون روز اونقدر پیر نبودم که بتونم از پسش بربیام.

....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 6 تاريخ : سه شنبه 21 فروردين 1403 ساعت: 0:54