تنی که جون پناه من نبود...!

ساخت وبلاگ
این کیه که اینقدر ازت دوره؟؟؟ کیه که داره حسشو از دست میده! کیه که داره به یه راه گریز فکر میکنه؟ برای فرار از تو! تو....

تووو

نخواستی بمونی...

خودت رفتی

همین جمله سرزنشامو کم میکنه

ارومم میکنه

دورم میکنه ازت!

مجوز رفتنم توی دستات بود که برام دست تکون ندادی... که خداحافظی نکرده تمومم کردی... که رفتی که تمومت کنم!

چه صبورانه  این روزارو نفس کشیدم... تواین هوای مسموم نبودنت... و حالا یه جنین ناقص توی من متولد میشه... بعد یه انفجار هسته ای مزخرف... ولی متولد میشه!  من یاد گرفتم هیچ چیزی رو نیمه رها نکنم...

روزای دلنشینی بود... مث صدای یخ توی پارچ شیشه ای وسط یه روز گرم تابستونی! 

مث اینکه دستاتو روی ذغال نیمه خاکستر توی یه شب سرد پاییزی نگه داری و فوت کنی به ذغالا...

مث  یه حبه قند که لای دندونات یواش یواش با گرمی چای حل میشه و کم کم هیچ اثری ازش نمیمونه جز یه شیرینی لطیف و از دست رفته!

مث وقتی توی یه بعد از ظهر تابستون روی کوه بشینی و موهاتو باز کنی و بسپاری دست باد تموز... یواش یواش و دونه دونه بارون بیاد روی پیراهن و گونه هات که رنگین کمون بسازه برات...

یه تجربه شیرین و از دست رفته که کم کم جزئیاتش از ذهنم پاک میشه...

و باورم شده رفتن!

و باور شده نبودنت ، نبودنم ، بیدار نشدن ساعت هفت و نیم صبح به عشق دیدن یه چراغ روشن...

امروز منم که خم شده و بند کفشاشو سفت می بنده 

که بره...

که یه نفر وسط راه واستاده و منتظره دستمو بگیره و دورم کنه از خودم

خودم؟؟؟

تو!

اینکه آدم تو بیرون رفتنای چهارنفره جلوی مامانش بغضشو بچسبونه به شیشه پنجره که دلیلی واسه برگشتنش نیست. هست؟ 

درد داره.

شبیه درد اون آمپولی که بعد از کلی فرار آخرش دستش به من میرسید و گریه های کودکانم و شنیدن اینکه اگه نزنی خوب نمیشیااا.

منم و 

باور کلی قسم های دروغ

دروغ کلی باور

دروغ قسم

باور قسم هات!

مث سقوط آزاد که یهو زیر پات خالی میشه... به هیچ جا وصل نیستی... مث اون مسیری که بخوای یا نخوای باید ازش بگذری...

مث اون لحظه پریدنم از بانجی

کوچیک بودن ماشینا و ادما و همه

باید برم بالاتر

اونقدر که برام کوچیکتر بشه همه چی!

یکی از روی پله ی بالایی دستشو دراز کرده سمتم... میگه بیا باهم بریم... میگه... قول میدم ... میگه قسم میخورم...

قسم؟؟؟! یهو یه چیزی که دیگه یادت نمیاد فقط میدونی برات ازاردهنده بوده تو ذهنت بیدار میشه!

سرتو تکون میدی...

از سرت میفته!

نگاه میکنم . دیگه کسی نیست. توام نیستی ... تو بودی نمیرفتی؟

مث صدای آبی که روی ذغال میریزه

کم کم ساکت میشم

هیچ رد و نشونی نمی مونه!

دور میشم 

خیلی دور...

....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 150 تاريخ : شنبه 21 بهمن 1396 ساعت: 18:26