Souvenirs perdus

ساخت وبلاگ

دیشب شب عجیبی بود. جمع سه نفره مون با س.خ و س.ن بعد مهمونی خاله.ن. این بچه ها انگار از همه بهم نزدیک ترن. انگار خود منن با بدنهای متفاوت و خانواده ها و شرایط دیگه. دیشب همه چی بدون برنامه اما عجیب بود. سومین باره که قرار میزارم و اونا باهم آشنا شدن ولی وقتی حرف میزنیم انگار خیلی ساله کنار همیم. انگار همه مون از یه جنسیم، کنار هم تراپی میکنیم، شعر میخونیم و پرنده میشیم، بغض میکنیم و ابر میشیم، دود میشیم و میریم هوا.

ساعت ۱۱/۵ از کافه درخت اومدیم خونه من. قرار بود س.خ پاستا درست کنه و بخوریم و بخابیم. هاردو اوردم و افتادیم توی عکس و فیلمایی که سالها از بودنشون بی خبر بودم. پررررت شدم به خیلی سال دور...

به عکسای سمی عروسیای دهه ۸۰...

به گیتار زدنای م و همخونی های دورهمی مون...

صدای خنده و تصویر آدمایی که دیگه هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت تکرار نمیشن و قرار نیست ببینیمشون...

ترس از دست دادن آدمایی که هستن...

فیلم رقص مهمونیای دورهمی...

سفرهای خانوادگی...

دورهمی های عید و تولد و شب یلدا...

غذاهای چرب و چیلی مادرجان...

سفره های بلند و دراز غذا...

شجاعت صداقت، چشمک و بیست و یک بازی کردنای بعد شام...

پیک نیکای بی ریا و وسطنا بازی کردنا با لباسای خاکی...

عکسایی که هنوز میشه از توشون صدای جیغ جیغ و خنده های آدمارو شنید...

مدل مو و لباس و آرایشایی که یه روز فکر میکردیم بهترینن...

سفره هفت سینای متفاوت هر سال ...

دغدغه چی خریدن واسه عیدی هرسال بچه ها...

اسکناسای نو تو جیب آقاجون که بعد کلی سر به سر گذاشتن بهمون میداد...

بلند خوندن «میون آتیش بازی چشمای تو» که پایه ثابت گیتار و همه دور همیا بود...

آواز خوندنای بلند عموها و میکروفونی که نوبتی بین همه میچرخید...

فال حافظ گرفتنا و بلند بلند خوندن واسه همه و نچ نچ و چشمک و اشاره و خنده...

چهره های شاداب و جوون و خنده های از ته دل...

بچه های کوچیک دبستانی که حالا کلی قد کشیدن و هرکدوم یه گوشه درگیر درس و زندگی و ازدواجشونن...

آدمایی که حتی الان یادشون نیست چقدر یه روز بهم نزدیک بودن...

بعید بودن اون حس و حال و تجربه دوباره اون لحظه ها...

همه این حسا کنار هم. ترکیب خنده و بغض... حالتی که با دیدن هر ثانیه فیلم لحظه به لحظه تغییر میکنه.

عجیبه!

نه؟

این زندگی انگار یه ساعت بیشتر نبوده ، از خودم میپرسم مگه من چند سال زندگی کردم؟؟؟ مگه میشه اینقدر همه چیز تغییر کرده باشه؟! مگه الان چند سالمه؟ اونایی که مردن الان کجان؟ اصلا این بدنا الان چه شکلی شدن؟! مگه میشه دیگه نباشن؟! این صورتای خندون الان خیلی ترسناکن؟

زمان با آدما چکار می کنه؟!

اگه برگردی عقب چکار میکنی؟؟؟

دیوونه تر از قبل زندگی میکنم چون هیچ ترسی ارزش تجربه نکردنو نداره! نمیزارم حسرت هیچی برام بمونه...

یادمه روزای اولی که ع رو دیدم بهم گفت: ببین مطمئنی فردا قراره نفس بکشی؟؟؟ پس جوری زندگی کن انگار روز آخر زندگیته... و من اون چند ماهو به اندازه یک عمر زندگی کردم!

شت!!!

...

_ انگار هنوز همون بچه پنج سالم که دائم خون دماغ میشه... _

اونا دوساعت پیش خوابیدن و ساعت نزدیک ۹ شده. دیشب از برنامه ریزیم خیلی عقب موندم ولی این چند ساعت و بهتر شدن حال بچه ها کاملا ارزششو داشت!

راستش اگه من خدا بودن بجای این همه دعا و ستایش، ترجیح میدادم بنده هام این شبا حال همو خوب کنن... اون همه فرشته آفریدم که روز و شب منو ستایش کنن، انسان به این پیچیدگی قطعا باید وظیفه مهم تری داشته باشه! نه؟

_____________________________________________________

پ.ن: مهم ترین کاری که تا امروز برای خوب شدن حال دیگران انجام دادین چی بوده؟

....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 46 تاريخ : شنبه 26 فروردين 1402 ساعت: 14:12