آگه از درد من و دلسردی سازم نشد!!!

ساخت وبلاگ

داشتم جواب کامنتمو میدادم، نوشتم: همینطور که گاهی کامنت یا پست قبلی خودمونو فراموش میکنیم، دو روز دیگه دنیا هم یادش نمیاد ما کی بودیم، چکار کردیم و چی گفتیم... پس بیخیال! خوش باش! بعد به خودم میام و میفهمم زمان زیادیه که خیره موندم با گوشه سقف! ما آدما توی حرفامون خیلی بهتریم، کاش زندگی فقط همین جمله ها بود...
پ.ن۱: دلم میخواد مث اون شبایی که خسته و گیج از کلاسای دانشگاه قبل رفتن به خوابگاه، پناه ببرم به اون گوشه دنج آرامگاه خیام، آقای کافه چی یه استکان کمر باریک چای نبات بیاره، شاملو دکلمه کنه و شجریان بخونه که: خوش باش دمی که زندگانی اینست...
پ.ن۲: امروز بعد چهارماه رفتم پیش دکتر.الف که تقریبا توی تخصص خودش بهترین دکتر شهره و هیئت علمی دانشگاه. بحث آشنایی با دکتر.ر شد که توی حرفاش گفت هم دوره ای های ما خوباشون یا مردن یا رفتن اون ور... ما داغوناییم که هنوز موندیم اینجا... آخر جمله ش با یه بغض عجیبی تموم شد و بعدش سرشو برد پشت مانیتور و نیم رخشو دیدم که لباش میلرزید ... دلم میخواست من، من نبودم و یه رفیق بودم که اون لحظه میشد برم بغلش کنم و بگم بیخیال، اینم میگذره... ولی من خودم بودم! اونم خودش بود...

پ.ن۳: میگه چی نوشتی پشت دستت؟ چرا نقطه نداره؟! میگم میتونی بخونی؟؟؟ میگه خوش باش؟! میگم:

چون عاقبت کار جهان نیستی است

پندار که نیستی، چو هستی خوش باش...

....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 7 تاريخ : شنبه 5 خرداد 1403 ساعت: 16:41