گروهی برآنند کین مرغ شیدا/ کجا عاشقی کرد؟! آن جا...

ساخت وبلاگ

شبیه کسی که در خواب می میرد، تنها بودم! نیمه شب بود و درد مثل مار بزرگ و گرسنه ای تمام جانم را می بلعید... خوب یادم هست، شاید سه یا چهار ساله بودم؛ در خیالم عینک زدن فقط برای آقاجانم، مدرسه رفتن فقط برای برادرهایم و قوی بودن فقط برای بابا بود، اما مردن فقط برای بی بی جان! که مامان عکس هایش را نشانم میداد و میگفت وقتی تو به دنیا نیامده بودی مرد... مردن! خوب یادم است، هروقت حرف از مردن میشد مادرجان لبش را می گزید و میگفت فاتحه ای بخوانید و حرفش را نزنید، شگون ندارد! نمی‌گذاشت خانه بوی مرگ بگیرد. خانه شان همیشه بوی زندگی میداد، بوی سبزی تازه! خانه ای پر از اتاق و پنجره! توی کوچه‌ای پر از درخت توت و اقاقیای کهن سال بود. بهار ها کافی بود پنجره را باز کنی تا دستت به شکوفه ها برسد؛ همانقدر نزدیک! مثل آخرین بوسه ام بر پیشانی سردش...! مثل نزدیکی روح آدمی به رنج! اصلا آدمی زاده ی رنج است، و آنکه نمیداند، رنج خودش را عظیم تر از دیگری میپندارد. چندی پیش خبری خواندم از پیدا شدن جسد مردی تنها در خانه اش که ماه ها از مرگش گذشته بود. نوشته بودند چه دل آزارست اینگونه مردن...! کسی چه میداند که کدامش سخت تر است؟! اینکه کسی نباشد که آن لحظه های آخر دستت را بگیرد و با چشمان مضطرب و خیس تمنای ماندنت را داشته باشد یا که بدانی رفتنت رنج عظیمی بر دوش این دنیا نخواهد بود؟! آیا مردن برای کسی که فراموش شده با مرگ برای آن که دلبستگی هایش را پیش از این از دست داده رنج برابری دارد؟!

....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 3 تاريخ : شنبه 9 تير 1403 ساعت: 5:09